Friday, August 08, 2003

احساس چه بخشي از ادراک را تشکيل مي دهد؟
آيا اموري که دريافت مي کنيم جملگي از جنس حس اند؟
آيا آنچه حس و يا به نحوي از انحاء درک مي کنيم حقيقت امر موجود است؟
آيا ممکن نيست که به خطا رفته باشيم؟
تا چه اندازه مي توانيم به دريافتهايمان اعتماد کنيم؟
ساختار ذهن و زبان و محيط ما چه نقشي در ادراکات ما از پيرامونمان دارند؟
آيا اصل امر حقيقي همواره خوشايند است؟
غم و رنج و مرگ و عيني تر از همه درد در کدام مقوله مي گنجند؟

بحث زيباييست حتي اگر به ثمر نرسيده باشد
مانند تاريخ چند هزار ساله فلسفه

.......

دور دستها تا زماني دور محسوب مي شوند که تنها در ذهن هستند و پايمان به انجا نرسيده
هنگامي که به آنجا برسيم خاصيت دور بودنشان را از دست خواهند داد

نکته در اين جاست که هميشه خود را همراه خويشتن به دنبال مي کشيم


آيا از خود نيز مي توان رهايي يافت!؟
جهاد؟
عرفان؟
سرخوردگي؟
يا
نوستالژيا؟

پرسشي دشوار در حوزه روان شناسي

.......

مي گويند وقايع مهم زندگي هر فرد تولد و ازدواج و مرگ اند
اما اولي و سومي اصولا جزء وقايع زندگي نيستند
دومي را هم در اين زمانه بي معنا کرده اند

با اين حال اتفاقاتي در زندگي هر فرد ممکن است رخ دهد که تا انتها با او خواهند بود
حتي اگر از بالا بي اهميت به نظر آيند

.......

سمفوني دوم يوهانس برامس
تم هاي طولاني
پيچيده
و
عميق

همچون فلسفه آلماني